Yağmur Gibi



برای آندری از این روزهای ایران نوشته بودم که همه‌چیز چقدر ترسناک و مه‌آلود شده، که هربار هنگام جواب دادن به او فکر می‌کنم شاید این آخرین بار باشد و فردا راه ارتباطی ما قطع شود.
برای او طولانی از ترس و ناامیدی نوشته بودم، متنی با کلمات پر خشم و خاکستری. او در جواب ولی کوتاه از سال‌های قبل در اسلوونی و یوگسلاوی نوشته بود که آدم‌ها تنها با امید و عشق روزهای مه‌آلود را تحمل کردند و پشت سر گذاشتند، که حتی در اوج استیصال هم ادامه دادند و در جستجوی عشق در روزهای خاکستری بودند.

چند ساعت بعدتر پیامی از لوکاس دریافت می‌کنم که خبرهای ایران را خوانده و نگران امنیت دوستان ایرانی‌اش و قطع شدن ارتباط‌مان شده.
برایم نوشته دوباره با استاد ایرانی‌اش درباره من صحبت می‌کند و برای لهستان بودن من هر کمکی می‌کند.
پیام‌هایش را می‌خوانم اما هیچ امیدی ندارم و انگیزه‌ای هم برای تلاش برای این قدم بسیار بزرگ که می‌دانم حتی اگر بخواهم، سنگ‌ها بیشتر شده. مخالف خانواده تمام شده اما چندبرابر سنگ‌های جدید اضافه شده.
در جواب تمام حرف‌هایش، کلمات آندری را کپی می‌کنم که حالم خوب است و هم‌چنان در قلبم امید و عشق زنده است و برای تغییر تلاش می‌کنم، که منتظر دیدن او در ایران و ترجمه کتاب او هستم.
این کلمات قشنگ را می‌نویسم، بدون آن‌که باوری به آن داشته باشم. این کلمات را می‌نویسم تا دوستم خیال کند همه‌چیز به آن بدی نیست.

اما در خلوت خودم به آن باور ندارم و فکر می‌کنم عشق همیشه راه‌حل نیست.


شبیه آدم‌هایی که در تاریکی، با روشنی کوچکی، در مسیر ناشناخته‌ای راه می‌روند، شدم؛
احساسات و رفتارها و کلمات و نشانه‌ها را در دستم گرفته‌ام و به شکل درست‌تری بخش‌های تاریک وجودم را کشف می‌کنم.
چه احساسی دارد؟
گاهی خشم، گاهی حسرت، گاهی ترس، گاهی غرور و گاهی خوشحالی.

 

روزهایی بوده که فکر کردم بس است و نمی‌خواهم ادامه بدم، شاید از ترس و شاید از خشم یا حسرت ولی بخش بزرگ‌سال مغزم نمی‌گذارد و با تمام احساس‌های بد دوست دارم تسلیم این بخش باشم و دیوانگی‌های عاقلانه کنم
 

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها